یک چیز را خوب می دانم ، که پیری در من جوانه کرده و هر زمان که می گذرد با تبسمی حاکی از غرور یک انسان همیشه پیروز مقابل چشمانم بیشتر شکوفه می کند . چین های روی پیشانی و اطراف چشم و پشت لبم ساعت های دردناکی را که بیش از هزاران بار با آن جنگیدم و هر بار تسلیم شدم ، به خاطرم می آورد . تحمل این درد از توانم خارج شده و اخیرا فقط از مسکن های بیمار تر کننده کمک می خواهم تا حداقل ساعات کوتاهی به زنده بودن ، به زیبایی ، به یک امید مفلوج دل ببندم و کمی باور کنم ، زندگی یعنی همین ... !