طعم خوش زندگی:)

یک چیز را خوب می دانم ، که پیری در من جوانه کرده و هر زمان که می گذرد با تبسمی حاکی از غرور یک انسان همیشه پیروز مقابل چشمانم بیشتر شکوفه می کند . چین های روی پیشانی و اطراف چشم و پشت لبم ساعت های دردناکی را که بیش از هزاران بار با آن جنگیدم و هر بار تسلیم شدم ، به خاطرم می آورد . تحمل این درد از توانم خارج شده و اخیرا فقط از مسکن های بیمار تر کننده کمک می خواهم تا حداقل ساعات کوتاهی به زنده بودن ، به زیبایی ، به یک امید مفلوج دل ببندم و کمی باور کنم ، زندگی یعنی همین ... !

بعدِ چند روز صدایم درآمد ...

هنوز هم این هیولای خونی درونم سرم را می مکد و صدا به صدا ناله های مرا تکرار می کند . چند قرنی هست که به این زندگی عادت کرده ام ، شاید هم چند ده قرن ... نمی دانم ، این روزها حساب همه چیز از دستم خارج شده . من مانده ام و یک هیولای خونی دوست داشتنی که به من تلقین می شود . هر روز و هر روز ... مثل اینکه ساعت به ساعت کسی به تخته سرم با گچ ضربه می زند و من دردش را از حلقم عبور می دهم . می گوید : این ضربه نیست ، ریتم یک موسیقی مبتذل است که هیچ وقت قطع نمی شود ، سعی کن لذت ببری!

شروع یک موجود بی خاصیت

دوست داشتم در خاطرات دیوانه وارم تصویر خنده ی تو را می کشیدم و مانند سکانس های مکرر یک فیلم تکرارت می کردم .

گونه های بارانیت تولد بیمارم را به خاطرم می آورد ، وقتی روزهای قشنگ و دلخوشی های آبیت را گل آلود کردم ... هرگز خودم را نخواهم بخشید ...!

حرفی که می زنم درد بی واژگی ست

کم آورده ام ! کم کم دارم با دنیای واژگانم بیگانه می شوم و در موجی از یاوه گویی ها بالا و پایین می روم . روزگارم همین بوده ، یک پایان بی آغاز در امتداد سکوتی که سال هاست به یک ادامه ی غبارآلود پا گذاشته و در ناله هایم پنهان شده ... .

یک قصه تکراری برای گوشهایی که مدت هاست قصه ای نشنیده !

لب پرتگاهی ایستاده ام و صدای سقوطم را قبل از پرت شدنم می شنوم و می ترسم از مرگی که در تمام زندگیم پشت سر من نفس می کشیده و باز هم می ترسم از اینکه متوجه ترس من ، خودش را بی رحمانه تر و چیره تر بنمایاند ... !

.... و دیگر باز می مانم در این بی واژگی ... !

درددل

دلم می خواهد بترکم از این بغضی که هر هفته سراغم می آید،وقتی یک گله آدم ـ راستش نمی شود اسمش را آدم گذاشت ولی بی احترامی هم نشود ـ موجود زنده ولی به ظاهر زنده،که بالایی ها هر بلایی سرشان بیاورند جیکشان در نمی آید اما اگر دختر مش حسن بهش بگوید بالای چشمت ابروست قشقرقی بر پا می کند که نگو . من در میان چنین کسانی زندگی،که چه عرض کنم،می پوسم . بارها و بارها دعا و گریه کرده ام و از خدا خواسته ام که جان هر که دوست دارد فراتر از انگشت اشاره را نشانشان دهد و بهشان ذره ای جرات عطا فرماید . ولی حتی اگر ـ نعوذ بالله ـ خود خدا هم روی زمین بیاید و قانعشان کند باز حرف خودشان را می زنند . وقتی یک تحصیلکرده به من می گوید:" اگر امام زمان (ع) با تمام نشانه های امامیت ظهور کند و ... ( یک شخصیت سیاسی ـ مذهبی که نمی خواهم نامش فاش شود ) بگوید که از نظر من او امام زمان نیست من هم قبول می کنم که امام زمان نیست ." و من در پاسخش ساکت می مانم و بغض می کنم و در دل می گویم،اگر ... بهتان بگوید بمیرید می گویید ای کاش دو جان داشتم تا هر دو را فدای مهربانی هایش کنم یک جان کم و بی ارزش است!!!! ولی اگر خدا بفرماید ای بنده گناهکارم جانی را که به امانت به تو سپردم با زبان خوش پس بده،هزار عذر و بهانه برای خودتان می تراشید که در بروید یا مثل آن یارو برای کلاه گذاشتن سر خدا از اورشلیم به هندوستان می گریزید .... . بهشان می گویم که تلفات این زلزله برای ما حیثیتی است ولی کسی از مقامات بالا به آن اهمیت نداد چون جان ما ملت برای این حرام خوارها ارزشی ندارد ... مثل بز بربر مرا نگاه می کنند و می گویند: ولش کنید،شما دخالت نکنید،اهمیت ندهند که چه؟ زیاد هم تلفات نداشت . ۳۰۰ نفر مرده که این همه قشقرق ندارد! فقط می توانم در مقابل این همه ..(!)... بگویم:" حالا می فهمم حضرت علی (ع) هر شب از دست چه کسانی سر چاه اشک می ریخت!!"

به سلامتی روزهای لعنتی:)

چقدر باید زور بزنم تا کلمات روی کاغذ متلاشی شوند،که بگویم از خودم،از خودِ این روزها . از منی که دلهره روزهای قبل مثل خوره مغزم را می خورد و دیگر نوشتن را فراموش کرده ام . گوشه ای در خلوت خانه چنبره زده ام و یک نوشیدنی انرژی زا که ـ اه اه ـ مزه شربت سینه می دهد کوفت جان می کنم و برای لحظه هایی که از دست رفته سوگواری می کنم . کتاب هایم را از یاد برده ام و در فضای سنگین این سکوت بی همه چیز منتظر دست های زمخت سایه ای هولناکم که دور گلویم بپیچد و یک آن من هم ناپدید شوم . ولی نه سایه ای می آید و نه من می توانم با خیال راحت سرم را روی کتابی خم کنم .

به سلامتی بیهودگی ام،این ترس لعنتی،ساعتهای بر باد رفته،دوستان همیشه در خاطرم،سکوت سنگین زنده،صدای جیغ دخترکی از پارک،تلویزیون خاموش،بوی گند ته مانده های سیگار،گوشه سوخته فرش،صدای جیر جیر در چوبی،صندلی وارونه،جنازه گربه ای له شده وسط خیابان،مرد دزد همسایه،به سلامتی روزهای لعنتی این نوشیدنی انرژی زا با طعم زهرمار را می برم بالا :)